دکوراسیون مینیمالیستی

دکوراسیون مینیمالیستی

دکوراسیون مینیمالیستی دکوراسیون مینیمالیستی  دکوراسیون مینیمالیستی را پیشتر برایتان شرح دادیم. دکوراسیونی که در عین راحتی و مرتب بودن فضا زیباست. بعد از دکوراسیون مینیمالیستی

مشاهده مطلب
فرق یورش وحشیانه با اعتراضِ بحق چیست؟

فرق یورش وحشیانه با اعتراضِ بحق چیست؟

فهرست مطالب

فرق یورش وحشیانه با اعتراضِ بحق چیست؟

آدام گوپنیک، نیویورکر— در آغاز اوباش بود و اوباش بد بود. در کتاب گیبون، با عنوان انحطاط و سقوط امپراتوری روم(۱۷۷۶)، اوباش رومی، معمولاً به تحریک رهبری عوام‌فریب، حضوری مستمر دارند و با داد‌و‌فریاد خواستار غذای مجانی و سرگرمی («خوردوخوراک و سرگرمی عمومی») هستند، و اگرچه خودشان قدرت حکمرانی ندارند، گاهی بر انتخاب حکمرانان تأثیر می‌گذارند.

گیبون به تعبیری افراطیِ محافظه‌کار بود -مسیحیت را خوار می‌شمرد و متمایل به اپیکورگرایی آزاداندیشانه بود، ولی از ناآرامیِ اجتماعی می‌ترسید- و منظور او از «اوباش» لُمپن-پرولتاریای شهرهای بزرگ بود، ازجمله لندن زمان خودش و رومِ باستان. از آقای پیکویک، در رمان یادداشت‌های پیکویکِ چارلز دیکنز، که داستانش در سال‌های ۱۸۲۰ رخ می‌دهد، می‌پرسند اگر در انتخاباتی عمومی دو گروه اوباش بر سر هم فریاد بزنند، چه باید کرد؟ توصیۀ آقای پیکویک برای حفظ امنیت فرد این است که «به گروه بزرگ‌تر بپیوندید».

به مرور زمان، این تصور ترسناک از جمعیت جای خود را به تصویری عمدتاً خوب داد که وقتی منفی می‌شد، بیشتر خنده‌دار بود تا خطرناک. در کتاب توهمات بسیار محبوب و جنون جمعیت (۱۸۴۱) نوشتۀ چارلز مِکی، کسانی که در هلند برای خرید پیازِ گل لاله هجوم می‌برند یا در لندن در کمپانی دریای جنوب سرمایه‌گذاری می‌کنند دیوانگانی هستند که آب به آسیاب یکدیگر می‌ریزند، ولی درنهایت به هم آسیب می‌رسانند. در جوامع سرمایه‌داری، جمعیت بیشتر مشغول پول‌درآوردن است تا آنکه پول را از چنگ صاحبان قدرت بیرون بکشد. درحقیقت، اکنون می‌شد جمعیت را «مردم» دانست -مفهومی که می‌توانست هم شایستۀ تأیید باشد، مثل وقتی می‌گوییم «ما مردم»، هم سزاوار انزجار و بیزاری، مثل وقتی نازی‌ها صحبت از خلوص مردمی [Volk] کردند که بیگانگان خونشان را آلوده می‌ساختند.

این اواخر، مفهوم جمعیت در قالب نیرویی کاملاً مثبت، و نمودار خِرد جمعی، دوباره بازگشته است. کتاب‌های زیادی دربارۀ خردِ جمعیت چاپ شده و در برنامۀ «کی می‌خواد میلیونر بشه»‌ بهترین راه پاسخ به سؤالات سخت غالباً پرسش از مخاطبان بود که دانش جمعی‌شان بیشتر از اطلاعات هر یک از شرکت‌کنندگان باهوش بود. «جمع‌سپاری» بدل به چیزی خوب و مثبت شد. تا اینکه حادثۀ شش ژانویه رخ داد و انگار ناگهان جمعیتِ قرن بیست‌و‌یکمی که در برنامه‌های تلوزیونی حضور داشت به اوباش رومی مستحیل شد -شورشیان خشنی که تحت تأثیر رهبری عوام‌فریب برانگیخته شده بودند و می‌خواستند خودِ مفهوم قانون را نابود کنند.

بی‌شک، هر گزارشی که عمداً چنین مختصر نوشته شده باشد با تردیدها و توضیحات بی‌شمار و البته یک پرسش بزرگ‌تر همراه خواهد بود: آیا جمعیت‌ها تغییر کرده‌اند یا فقط کلماتی که برای توصیف آن‌ها به کار می‌بریم طی زمان متحول شده‌اند؟ آیا جمعیت‌ها به‌واقع اجتماع‌های متغیرِ افراد خردمندند؟ یا افرادی که در گروه‌های پرجوش‌و‌خروش گرد هم می‌آیند بدل به چیزی می‌شوند که به قول الیاس کانِتی موجودی مستقل است و به طرقی عمل می‌کند که هیچ‌یک از افراد گروه مستقلاً چنان رفتارهایی نمی‌کنند؟ جمعیت ششم ژانویه آشکارا ترکیب کسانی بود که منشأ عمل بودند و بسیاری افراد دیگر که فقط دنباله‌روی می‌کردند.

کانتی میان جمعیت «بسته» و «باز» تمایز قائل شده است: جمعیت باز، مثل آن جمعیتی که به قلعۀ باستیل هجوم برد، جمعیتی است که افرادِ بسیار از جبهه‌های مختلف را زیر چتر آرمانی مشترک، هرچند غالباً ناروشن، گرد می‌آورَد؛ جمعیت بسته اجتماعی سازمان‌یافته برای رسیدن به هدفی از‌پیش‌تعیین‌شده است. بسته به اینکه اوباش طرف‌دار ترامپ را جمعیتی بسته به حساب آورید (اجتماع متشکل از شبه‌نظامیانی که مشخصاً هدفشان ایجاد هرج‌و‌مرج بود تا شمارش آرا را پایان دهند) یا جمعیتی باز (توده‌ای سرگردان که تا پایان مسیر اصلاً نمی‌دانست به کجا خواهد رسید یا چه خواهد کرد) میزان وحشت یا هراس شما از اقدامات احتمالی اوباش دیگرِ طرف‌دار ترامپ متغیر خواهد بود.

جمعیت‌، چه بسته چه باز، عامل مهم تاریخی است و اکنون به موضوع پژوهش‌های مستقل دانشگاهی تبدیل شده است. شِین بابریکی، تاریخ‌نگار قرون وسطی از دانشگاه آیووا، در کتاب تازه‌اش با عنوان جمعیت در سده‌های میانۀ اولیه (انتشارات دانشگاه پرینستون) از لحظه‌ای مهم در برداشت مردم از جمعیت صحبت می‌کند، دوره‌ای که شهرگریزی سریعِ جامعه از جمعیت اوباش رومی [vulgus] کاست یا ناپدیدشان کرد، ولی خاطرۀ نظم و بی‌نظمی رومی برجا ماند. بابریکی در این کتاب خودش را وقف نوع قدیمی و مطبوع دانش‌پژوهی کرده است، معانی ظریف و دقیق را کاویده و همۀ واژگان لاتینیِ منتسب به «جمعیت»، «اوباش» و «اجتماع» را زیرورو کرده است.

اگر همیشه دلتان می‌خواسته به تفاوت‌های ظریف بین کلماتی چون vulgus، populus، turba، plebs و rustici در اروپای سده‌های میانه پی ببرید، بالاخره کتابی پیدا شده که کمکتان می‌کند. و درحقیقت هم این تفاوت‌ها حائز اهمیت بسیار هستند. خیلی جالب است که بدانیم وقتی vulgus [کلمۀ لاتین به معنای اوباش] از شهرهای روبه‌افول به‌سوی نواحی روستایی رانده شدند، به rustici تبدیل شدند -دهقانان مسلح به چنگک. Plebs که در لاتین رسمی به معنای «عوام‌الناس» است کم‌کم معنای خنثی‌ترِ «اجتماع» را یافت. بابریکی تأکید می‌کند که «حتی vulgus می‌توانست معادل دیگرِ واژۀ کلیِ populusباشد که اکنون به الگوی اصلیِ همۀ کلمات مرتبط با جمعیت تبدیل شده بود».

بابریکی احساساتی دوگانه نسبت به دورۀ مورد مطالعه‌اش دارد. اگر تاریخ سده‌های میانه هیچ جذابیتی برایتان نداشته باشد، آن را مطالعه نمی‌کنید. نظر گیبون مشخص است: زندگی قبلاً بهتر بود، بعد بدتر شد و گرچه علل پیچیده بودند -هم مسیحیان هم بربرها نقش داشتند- نتیجه روشن بود. بابریکی، برعکس، چیزی شبیه به فاجعه را توصیف می‌کند، ولی تلاش می‌کند آن را فاجعه ننامد. روزی در بریتانیا حمام‌های داغ وجود داشت، روز بعد وجود نداشت. بابریکی به ما اطمینان می‌دهد که کاهش جمعیت در دوره‌ای که آن را اعصار تاریک نمی‌نامد «منجر به جامعه‌ای بهتر یا بدتر نشد». چرا، شد. تمدن رو‌به‌ترقیِ روم با آن ثروت و کتابخانه‌هایی که داشت -با وجود نواقصی چون خشونت، اعدام در ملأعام و برده‌داری- از وضعیتی که همان معایب و حتی معایب جدیدتری داشت، ولی از محاسن روم باستان بهره‌ای نداشت، به‌وضوح بهتر بود.

به هر تقدیر، اروپای اوایل سده‌های میانه، که به شهرگریزی‌اش مشهور است، ظاهراً نقطۀ حضیض جمعیت‌هاست، چه جمعیت‌های بسته چه باز، که بابریکی در یک کوچک‌شماری زیبا می‌گوید «فاقد اجتماعات بود» (از‌سوی‌دیگر، او می‌نویسد که راهبان و راهبه‌ها «متخصصان جمعیت» بودند، چون عضو جامعه‌ای بودند که زندگان و مردگان را در بر می‌گرفت -ایده‌ای زیبا و شاعرانه که ارتباطی با منظور ما از جمعیت ندارد). او به پیدایش مینی‌اوباش6 می‌رسد: چون مسافرت خطرناک بوده، اعیان همراه ملازمان سفر می‌کردند. این ابتکار چنان مؤثر واقع شده که ما هنوز آن را مشاهده می‌کنیم، مثلاً در تاریخ هیپ‌هاپ آمریکا، که چهره‌های برجستۀ آن هم غالباً هنگام سفر احساس نگرانی می‌کنند. هم‌زمان، ماکرواوباش7 از اهمیت افتاد. در واقع، در اروپای قرون وسطی اعتقاد به اینکه جمعیت حق دارد با اقدامات غلط حکمرانان مخالفت کند کاملاً ناپذیرفتنی شد و چهره‌ای «جنسیتی» پیدا کرد و به زنان هیستریک تشبیه شد.

جمعیت‌های بستۀ این دوره، به سهم خود، همۀ راهپیمایی‌های نمازگزاران و برنامه‌هایی را شامل می‌شد که برای ایجاد دست‌کم توهم آنچه بابریکی «وحدت‌نظرِ ارتجالی» می‌نامد طراحی شده بود. بابریکی می‌نویسد که در یکی از حوادث به‌یادماندنی -پس از درگیری حدود سال ۷۰۰ میلادی در راونا که به قتل‌عام یکی از قبایل به دست قبیله‌ای دیگر منتهی شد، مثل قسمت «عروسی خونین» در «بازی تاج‌و‌تخت»- سراسقف محلی «دستور داد کل شهر سه روز راهپیمایی کنند». می‌توان جمعیت‌های بازِ مستعدِ کشت‌و‌کشتار را با فرمانِ توبه به جمعیتی بسته مبدل کرد.

بابریکی با تعدادی سؤال کتاب خود را به پایان می‌رساند. او می‌خواهد پرده از ایدۀ جمعیت به‌مثابۀ چیزی منفرد بردارد، ولی آن را چیزی متغیر و تصادفی نشان می‌دهد که گاهی مورد سوءاستفادۀ طبقۀ حاکم قرار می‌گیرد -جمعیت را پاسخ‌گوی اَعمالی می‌کند که حاکمان می‌خواهند هم تشویق و هم انکار کنند- و گاهی به‌طرزی عجیب تأثیر ماندگار مناسک و ادبیات رومی را به ذهن می‌آورد. عهد جدید، که مقدس‌ترین متن آن دوران بود، متنی رومی است که رخدادهای عصر پیشین را تصویر می‌کند، از جمله آن گروه اوباش شهری که فریاد می‌زند «باراباس را آزاد کنید». بابریکی نتیجه می‌گیرد که «بی‌تردید، مهم‌ترین نقش استدلالی جمعیت آشفته نه تخطئۀ فعالیت‌های آن، بلکه مبهم‌کردن آن‌ها بود. جمعیت در رسالات، بیش از هر چیز، ابزاری برای انکار موجه بود». حتی در ادوار بی‌جمعیت تاریخ ایدۀ جمعیت مهم بود. جمعیت نمودار ایده، دیدگاه و شیوۀ تفکر دربارۀ اَشکال حاکمیت مردمی بود، حتی بااینکه نمونه‌های واقعیِ این حاکمیت به ‌صورتی که ما امروز می‌شناسیم وجود نداشت.

در چند قرن گذشته، مباحث پیرامون جمعیت غالباً بر انقلاب فرانسه متمرکز بوده‌اند، اما تنوع اصطلاحات رومی و قرون وسطایی هنوز اهمیت دارند. آیا جمعیت vulgus است، عربده‌ای ناشی از نادانی، یا populus -صدای مردم- است؟ انقلاب فرانسه در مطالعۀ جمعیت مهم است، زیرا نخستین بار بود که «اوباش»، یا چیزی از این دست، نقشی کلیدی در تغییر جریان تاریخ بشر ایفا کرد. جمهوری روم همواره تحت ‌تسلط طبقۀ اعیان بود و اوباش نقشی فرعی داشتند. به‌ همین ترتیب، انقلاب آمریکا، مطابق دیدگاه پیروان ساموئل آدامز، انقلابی سیاسی تحت رهبری نخبگان بود و نقش مردم بسیار کوچک‌تر از آن چیزی بود که اغلب می‌گفتند.

جنبش چای بوستون بیشتر نمایشی تبلیغاتی بود تا تظاهراتی مردمی. اما انقلاب فرانسه، با وجود آنکه در دست عده‌ای ایدئولوگ و سیاست‌مدار صاحب‌نفوذ بود، شاهد حضور پررنگ گروه‌های مختلف شهروندانی بود که مطابق میل خودشان رفتار می‌کردند. آمریکایی‌ها خاطرۀ گروهی بازرگان و مزرعه‌دار را گرامی می‌دارند که در چهارم ژوئیه سندی را امضا کردند؛ فرانسوی‌ها خاطرۀ جمعیتی از شهروندان را گرامی می‌دارند که در چهارده ژوئیه به زندان پادشاهیِ موسوم به باستیل حمله بردند. این دو با هم فرق دارند.

بااین‌حال، ماهیت و نقش جمعیت در انقلاب فرانسه همواره محل بحث بوده است. در نظر بریتانیایی‌های محافظه‌کارِ اواخر دهۀ ۱۷۰۰ میلادی، به‌خصوص بِرک، جمعیتِ درگیر در انقلاب فرانسه نیرویی آشفته و خشن بود که عامل محرکش میل خون‌ریزی بود. این تصور، که توماس کارلایلِ مرتجع در تاریخ انقلاب فرانسه به کار بست و بعدها در داستان دو شهرِ دیکنزِ تندرو با آب‌و‌تاب بیشتری پرداخته شد، در کتاب روان‌شناسی جمعیت‌ها(۱۸۹۵) نوشتۀ گوستاو لو بن، تاریخ‌نگار فرانسوی، صورت علمی‌تری یافت. لو بن نوشت «انسان، تنها به‌واسطۀ اینکه بخشی از یک جمعیت سامان‌یافته را شکل می‌دهد، چند پله در نردبان تمدن سقوط می‌کند. او در تنهایی چه‌بسا فردی فرهیخته باشد». «انسان در جمعیت بی‌تمدن است -یعنی موجودی است که به حکم غریزه عمل می‌کند».

در مقابل این دیدگاه، نظر دیگری وجود دارد که معتقد است جمعیتْ گروهی از افراد است که قدرت تصمیم‌گیری دارد. این شکلِ تفسیر چپِ فرانسوی در روایت سال ۱۹۶۰ ژان-پل سارتر از یورش به باستیل به اوج خود رسید. سارتر در شرح خود مفهوم «گروه یکی‌شده» را مطرح می‌کند تا قدرت جمعیت در استحالۀ هیجانات مغشوش به کنشی اعجاب‌انگیز را نشان دهد.

سارتر تاریخ معاصر را خوب می‌شناخت و می‌دانست که گروه‌های اوباش ظرفیت گرایش به فاشیسم را دارند. اما دیدگاه او نسبت به کنش گروه‌ها اساساً مثبت است و معتقد است این کنش‌ها می‌توانند نه‌فقط منجر به تحولات سیاسی شوند، بلکه نوعی درک وجودی مشترک به وجود بیاورند: در لحظات کنش‌های سرنوشت‌ساز، با جمعیت به ورای یأس انسانی‌مان می‌رسیم.

تصویر دراماتیکی که سارتر از اوباش رسم می‌کند حقیقتی بزرگ‌تر را نادیده می‌گیرد: زمانی که سرانجام به باستیل یورش می‌برند، ظاهراً تنها هفت زندانیِ متحیر باقی مانده بود و جمعیت آنجا در اثر اصلاحات مختلف در طول زمان تدریجاً کم شده بود. درک وجودی مشترک، مثل بسیاری از ایده‌های دیگر سارتر، مفهومی کاملاً غیرواقع‌بینانه بود (کامو یک وقتی سارتر را مسخره کرده بود که در جریان آزادی پاریس در کمدی-فرانسز چُرت می‌زده).

جرج رود، تاریخ‌نگار بریتانیایی، در کتاب کلاسیک خود با عنوان جمعیت در انقلاب فرانسه(۱۹۵۹) دیدگاهی جزئی‌تر و پیچیده‌تر از کنش‌های این گروه‌ها ارائه می‌دهد. رود گروه‌های اوباش انقلابی را تحلیل می‌کند و نشان می‌دهد که آن‌ها، برخلاف تصویر ترسناک موجودی منفرد که لو بون ساخته بود، در واقع متشکل از گروه‌های اجتماعی مختلف بودند. این گروه‌ها پایین‌ترین طبقات جامعۀ فرانسه نبودند، بلکه می‌توان آن‌ها را گونه‌ای خرده‌بورژوازی نامید، که مطالبات خاصشان از دولت از طریق کنش جمعی و گروهی به نتیجۀ دل‌خواه می‌رسید.

گروه‌های اوباش انقلابی نه هیولایی خون‌آشام و خارج از کنترل بودند نه جماعتی کاملاً روشن و آگاه. آن‌ها صنعتگران، بازرگانان خرده‌پا و غیره بودند که مطالباتی کاملاً مشخص داشتند، مطالباتی چون نان بیشتر و حقوق بالاتر. گروه‌های اوباش انقلابی، درست مثل «جلیقه زردهای» امروز، که وارثانِ پایین‌تر از طبقۀ متوسطِ گذشتگان هستند، می‌خواستند دارایی محدودشان را از تغییرات غیرقابل‌پیش‌بینی دولت و بوالهوسی طبقات تجار محافظت کنند. گروه‌های مهاجم باستیل ناراحت نشده‌اند که دیده‌اند فقط هفت زندانی در هلفدونی است. آن‌ها می‌خواستند نکته‌ای را بیان کنند، نه اینکه زندانیان را آزاد کنند.

و چه زمان انقلاب به امپراتوری تبدیل شد؟ می‌شود گفت وقتی ارتش بزرگِ امپراتور شکل گرفت، جمعیت‌های آشفته مجدد جمع شدند. در واقع، بنا به گفتۀ جان کیگان، تاریخ‌نگار جنگ، «درون هر ارتشی جمعیتی هست که تلاش می‌کند بیرون بریزد» و بیشترین هراس فرماندهان این است که نیروهای منضبطشان به جمعیت‌های بی‌نظم تنزل پیدا کنند.

دن هنکاکس، روزنامه‌نگار بریتانیایی، در کتاب تازۀ خود با عنوان مردم: چگونه جمعیت جهان مدرن را ساخت؟(انتشارات ورسو) بسیار بیش از اسلاف دانشمندش تلاش کرد از جمعیت در مقابل دشمنانش دفاع کند. او ستایشگر سخاوتمند جمعیت و کنش آن بود -جمعیت نه‌فقط به مثابۀ ابزار تحول اجتماعی، بلکه به‌منزلۀ تجربۀ اجتماعیِ مهیجِ استعلا.

او «هیجان جمعیت‌های سیاسی» را یادآور می‌شود که سبب می‌شوند فرد «هیجان رخدادهای تاریخی را در هوا احساس کند. این حس پس از آن پدید می‌آید که درمی‌یابیم رهبران انتخابی‌مان کمابیش همیشه، به‌عمد یا غیرعمد، ناامیدمان می‌کنند؛ این شکست‌ها را نادیده می‌‌گیریم و مصمم می‌شویم دمکراسی را در دستان خود بگیریم و حضوراً به میدان شهر بریزیم». او می‌گوید وقتی «نیروی جمعیت» را احساس می‌کنید، «به ورای لحظۀ حال می‌روید و با جمعیت لایزال، جمعیت باستیل، پیوند می‌خورید». جمعیتْ بازنماییِ مقابلۀ شور عمومی با قدرت‌هاست.

مسلماً در کتاب او کمتر مشاهده می‌کنیم که گفته شود «مسلماً» جمعیت‌ها همیشه سابقه‌ای بی‌عیب ندارند. اما او تمایل ندارد اجتماعات نامطلوب‌تر را اصلاً جمعیت به حساب بیاورد. و سنجۀ تمایز جمعیت‌های خوب از اوباش شریر میزان انطباق با سیاست‌های هنکاکس است. موضع او تنها از طریق یک مجموعه مغلطه‌های هامپتی دامپتی‌وار و تغییر معنای کلمات مطابق میل گوینده قابل ‌دفاع است. آیا تظاهرات‌کنندگان ششم ژانویه که به ساختمان کنگره یورش بردند، مثل سایر لشکرهای خیابانی، نمی‌خواستند دمکراسی را در دستانشان بگیرند؟

هنکاکس می‌گوید که ولی آن‌ها در واقع جمعیت نبودند -آن‌ها «نه برون‌ریزی خودانگیخته و طبیعیِ مقاومت تودۀ مردم، بلکه متأثر از بالاترین سطوح رهبری سیاسی آمریکا بودند». گرچه ممکن است با وحشت او از رتوریک طرف‌داران ترامپ که موجب تحریک تظاهرات‌کنندگان شد همدل باشیم، اما تردیدی نیست که تظاهرات‌کنندگان خودشان را برون‌ریزی مقاومت تودۀ مردم می‌دانستند و وقتی به حرکت درآمدند، با خشونت، سردرگمی و فرصت‌طلبی عمل کردند -گاهی با نیات مشخص، ولی اغلب بدون آن- و اعمالشان به نهایت درجه «طبیعی» بود.

حقیقت این است که نظر دیکنز دربارۀ اوباش عصبانی اصلاً دور از واقعیت نیست. تاریخ معروف سایمن شاما از انقلاب فرانسه، کتابی با عنوان شهروندان، گرچه پشتیبان آرمان جمهوری‌خواهی است، شواهد بسیاری نیز برای حمایت از دیدگاه کارلایلی ارائه می‌کند که می‌گوید در گروه‌های اوباش انقلابی شری نهفته است.

بی‌شک، کسی نمی‌تواند مناسک انتقام‌جویانۀ ژاکوبین‌ها را لاپوشانی کند که همۀ خانواده‌ها را مجبور می‌کردند اعدام تک‌تک عزیزانشان را در میدان شهر تماشا کنند، در‌حالی‌که اوباش این کشتارها را تشویق می‌کردند. همچنین، نمی‌توان انکار کرد که جمعیتی در پاریس، پس از تصرف زندان، پرنسس لامبالِ بی‌دفاع را کشتند، بدنش را مثله کردند، سرش را بر نیزه زدند و مقابل محل سکونت ملکه رژه رفتند تا سرنوشت دوستش را ببیند. جمعیت می‌تواند از گروه‌های مختلف با اهداف متفاوت تشکیل شده باشد و برخی‌شان واقعاً بی‌خطر باشند، ولی همچنان احتمال خشونت وجود داشته باشد.

هنکاکس حواسمان را متوجه جای دیگری می‌کند و نقدش را به‌سمت نیروهای دولتی می‌گرداند که کنش‌های جمعی را سرکوب می‌کنند. او جمعیتی را که در سال ۲۰۲۰ در بریستول بریتانیا مجسمۀ ادوارد کالستون، برده‌دار و نیکوکار انگلیسی، را پایین کشیدند و در آب انداختند بسیار می‌ستاید -به این دلیل کاملاً پذیرفتنی که این برده‌دار مسبب بردگی و مرگ تعداد بی‌شماری انسان شده بود. اما اگر گروهی خشمگین از طرف‌داران تاچر جمع شوند تا مجسمۀ بزرگ نیم‌تنۀ مارکس را در قبرستان هایگیت خراب کنند، به‌این‌‌دلیل که ایدئولوژی‌اش منجر به مرگ بی‌دلیل میلیون‌ها نفر شد، احتمالاً هنکاکس تمایل بسیار کمتری به ستایش تعهد پرشور آن‌ها به آرمانشان داشته باشد.

همچنین، جمعیت‌های مورد ستایش او بدون نقشه و برنامه‌ریزی اصلاً قادر به انجام کنش نبودند. جمعیت بریستول که مجسمۀ برده‌دار را پایین کشید کاملاً خودانگیخته نبود و دست‌کم به‌اندازۀ جنبش «رأی ما کو؟» از پیش برنامه‌ریزی شده بود. هر دوی این جنبش‌ها ازطریق رسانه‌های اجتماعی، توئیتر و فیس‌بوک، برنامه‌ریزی شده بودند و از دور مورد حمایت قرار می‌گرفتند.

آشوبگرانی که تابستان گذشته به مسجدی در سوث‌پورتِ لندن حمله کردند -در پاسخ به ادعایی نادرست مبنی‌بر اینکه مهاجری مسلمان به سه کودک چاقو زده بود- مثل جمعیت بریستول خودانگیخته بودند و به همان ترتیب کنش‌هایشان متأثر از تهییج رسانه‌های اجتماعیِ هم‌سو با برنامه‌هایشان بود. از نظر هنکاکس، چه تفاوتی میان این دو گروه هست؟ حتماً آشوبگران سوث‌پورت همان‌قدر از شکست‌های رهبرانشان خشمگین شدند و همان‌قدر احساس شادی و آزادی کردند که مقابل بی‌عدالتی ایستاده‌اند که هنکاکس در مورد آرمان‌های مورد حمایت خودش احساس می‌کرد.

وقتی «دمکراسی را در دست خود می‌گیرید»، آنچه در دست دارید دمکراسی نیست، زیرا دمکراسی آنجا آغاز می‌شود که بپذیرید دیگران هم دست دارند. اوباش هندو که گهگاه در هند به مسلمانان حمله می‌کنند -گاهی به دلایل بی‌اهمیتی چون محافظت از گاوها- مثل معترضان کنشِ مستقیم که مورد تحسین هنکاکس هستند خودجوش‌اند. هنکاکس دربارۀ کسانی که آشوبگران بریستول را محکوم می‌کردند به طعنه می‌نویسد که همه می‌گفتند «چرا از مسیرهای قانونی اقدام نمی‌کنید؟!». ولی کسی چنین حرفی نمی‌زد. آن‌ها می‌گفتند -اول کِیر استارمِر گفت که آن زمان رئیس جدید حزب کارگر بود- چرا هیجاناتمان را در فرایندی دمکراتیک نیندازیم؟

اعتقاد به فرایندهای دمکراتیک نفی احساس عمومی نیست، بلکه یعنی بپذیریم که احساس عمومی همیشه به‌نحو خطرناکی متشتت است. وقتی دو گروه اوباش مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند، ممکن نیست بتوان پیش‌بینی کرد کدام‌ یک بر دیگری مسلط می‌شود. استارمر اگر نه هدف آشوبگران، عملشان را باید محکوم می‌کرد، چون او دریافت که جمعیت گسترده‌تر مردم -یعنی اجتماع رأی‌دهندگان- مخالف عمل اوباش هستند، باوجود‌آنکه اهدافشان را تأیید می‌کردند (مجسمۀ تئودور روزولت و پیکره‌های زیردستان سیاه‌پوست و بومی، در مقابل موزۀ تاریخ طبیعی آمریکا در نیویورک، را به‌نحو مسالمت‌آمیز و از طریق فرایندی رسمی پایین آوردند و کسی هم چندان متوجه آن نشد).

در کتاب هنکاکس هیچ اشاره‌ای به اوباش جنوب آمریکا که دیگران را حلق‌آویز می‌کردند نمی‌شود. اما آن‌ها الگوی اصلی شورش‌های عمومیِ خودجوش و طبیعی بودند، اجتماعاتی خیابانی که در غیاب پلیس محلیِ کارآمد شکل می‌گرفتند. مشخصاً غیاب نظم حکومتی بود که قربانیان سیاه‌پوست بیچاره را به پای چوبۀ دار ‌کشاند. آن هیجانات سُکرآور که، از نظر هنکاکس، نشانۀ جمعیتی با اهداف خودجوش و طبیعی است افراد را با لبخند رضایتی بر لب گرفتار اقدامات وحشتناک می‌کرد.

حقیقت جاودانی، از عصر روم تا امروز، این است که آنچه کسی یورشی وحشیانه قلمداد می‌کند، دیگری اعتراضی به‌حق می‌داند و مرز میان جمعیت باز و بسته -میان کنشگران پرشور سارتر که در جست‌و‌جوی معنا هستند و اوباش دیوانۀ کارلایل که تحت‌ تأثیر عطش خشونت هستند- دائم در حال تغییر است.

به‌راستی جمعیت موجودی خلق‌الساعه است، درست همان‌طور که کانتی می‌پنداشت: افراد در کنار هم کارهایی می‌کنند که هرگز در تنهایی انجام نمی‌دهند. این احساس چه‌بسا احساسی مثبت و سازنده باشد؛ جمعیت‌ها اعتماد متقابل بین اعضایشان ایجاد می‌کنند و می‌توانند اصحاب قدرت را پس برانند. در فضای کارناوال‌گونه جرئت پیدا می‌کنیم با هم صاحبان قدرت را مسخره کنیم و بخندیم. اما مجوزی که از اجتماع به دست می‌آوریم می‌تواند نیرویی خشن و به‌کلی مخرب نیز باشد. اوباش جنوب آمریکا کسانی را که یکشنبه‌ها به کلیسا می‌رفتند جمع می‌کردند و اکثر روزها با همسایه‌های سیاهپوستشان در صلح و صفا زندگی می‌کردند.

هدف لیبرال دمکراسی هدایت هیجانات جمعی به رقابت‌های مسالمت‌آمیز و گفت‌و‌گوهای آرام است، بدون آنکه عامل ایجاد جمعیت‌ها را سرکوب کند. به تبعیت از دیکنز، ما می‌خواهیم به جمعیت غالب بپیوندیم، اما اول می‌خواهیم جمعیت غالب را بسازیم تا بتوانیم به آن ملحق شویم. ما از شر بالقوۀ اوباش در هراسیم، اما به تغییرات مثبتی که اعتراضات مسالمت‌آمیز می‌توانند به بار بیاورند امید داریم. این دودلی بخشی جدایی‌ناپذیر از حیات اجتماعی ماست و گریزی از آن نیست.

آیا می‌شود از خِرد جمعیت سخن گفت؟ گاهی. از جنون اوباش چطور؟ آن هم گاهی. شاید در تمایزات ظریفی که بابریکی میان واژه‌هایی چون vulgus،populus و دیگر کلمات قائل می‌شود حقیقتی بی‌زمان نهفته باشد که طی قرن‌ها و حتی هزاره‌ها انعکاس یابد. ما اَشکال متغیر اجتماعات انسانی را مشاهده می‌کنیم و تلاش می‌کنیم معنایی به آن‌ها منسوب کنیم، در‌حالی‌که معنا در تغییر‌پذیری‌ آن‌ها نهفته است.

استحالۀ جمعیت به گروه اوباش دشوار نیست و جای تعجب نیست اگر بعد از چهار روز یا چهار سال اوباش هرج‌و‌مرج‌طلبی که مقابل قدرت‌ها می‌ایستاد تبدیل به قدرتی شود که باید مقابل آن ایستاد. جمعیت می‌تواند تبدیل به گروه اوباش شود؛ جمعیت حتی می‌تواند به ارتش تبدیل شود. اما آیا جمعیت به اجتماع هم تبدیل می‌شود؟ آه! مشکل همین‌جاست.

این مطلب را آدام گوپنیک نوشته و در تاریخ ۱۸ نوامبر ۲۰۲۴ با عنوان «What’s the Difference Between a Rampaging Mob and a Righteous Protest» در وب‌سایت نیویورکر منتشر شده است.

آدام گوپنیک (Adam Gopnik) از سال ۱۹۸۶ نویسندۀ نیویورکر بوده و نقدها، داستان‌ها و جستارهای شخصی فراوانی منتشر کرده است. او تاکنون موفق به کسب سه جایزۀ National Magazine Awards و یک جایزۀ George Polk Award شده است. عنوان جدیدترین کتاب او The Real Work: On the Mystery of Masteryاست که در سال ۲۰۲۳ منتشر شده است.

منبع: ترجمان

منبع : faradeed.ir

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *